32 ماهگی دخترک ما
32 ماهگیت مبارک دخترکم
عاشق صحبت کردنتم. اینقدر نـــــاز حرف میزنی که میخوام قورتت بدم... تا به حرفت گوش ندم و کاریو که میخوای انجام ندم سریع میگی: مامانی من مریضم بعد من میگم مریض نیستی فدات بشم من. جواب میدی: خدا نکنـــــــه... وقتی ازت میپرسیم چ خبرا؟ میگی: سلامتـــــــــیا . وقتی از دستت ناراحتمو بهت اخم میکنمو نمیخندم میگی مامانی چرا با من ناراحتی؟ چرا اخم میکنی؟ بخند.
شعر حسنی رو تا اخر میخونی .
حس بویاییت خیلی قویه اونقد که دیوونه ام کرده هر دیقه میپرسی بوی چی میاد؟ حالا بو از تو خونه باشه یا بیرون. منم که حس بویاییم به خاطر حساسیتم ضعیف شده خوب بو رو احساس نمیکنم و وقتی بگم نمیدونم بوی چی میاد جیغت میره هوا. البته اکثرا خودت بو رو تشخیص میدی و میگی بوی چیه منو راحت میکنی. قربون مماخ کوچولوت بشم که منو بیچاره کرده عزیز دلم.
من و بابایی شبا میشیم شهرزاد قصه گو. هرشب اول بابایی باید برات قصه بگه بعد که قصه های بابایی تموم شد من باید قصه بگم. 10 تا قصه میگیم اما نمیخوابی. سفارش شیر میدی تا بخوری بعد میگی ماساژ بده دستم که شکست میگی رو پات بخوابم. پاهامم میشکونی تا بخوابی. در طول شبم خیلی بد میخوابی صد بار بیدار میشی که بیا پیش من نمیدونم از وابستگیه زیادته این کارا. هرچی که هست خیلی منو اذیت میکنه من اصلا یه خواب درست و حسابی ندارم.