گیلداگیلدا، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
ازدواج مامان و باباازدواج مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره
وبلاگ گیلداوبلاگ گیلدا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

دختر بهاری ما

عید 96

1396/1/15 20:25
نویسنده : گیلدا
332 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامانی و بابایی، گیلدای قشنگم، سال 95 هم تموم شد. خیلی سال بدی بود مرگ و میر توش زیاد بود هنرمندای زیادی فوت شدن حادثه پلاسکو اتفاق افتاد، و روز آخر پرش به ما هم گرفت و دایی من 29 اسفند خوابید و دیگه بیدار نشد سکته کرد و فوت شد. به ما آخر شب خبر دادن تقریبا نصفه شب. پدرجون و مامان جون و دایی امیر هم نصفه شب حرکت کردن و صبح رسیدن تهران. دوشنبه 30 اسفند رفتیم بهشت زهرا برای تشییع جنازه. چون هوا سرد بود تو با بابایی خونه بودی واسه همین لحظه تحویل سال پیش هم نبودیم شما خونه بودین و منم تو تالار بهشت زهرا. عصر تو و بابایی رفتین بلیط قطارمونو پس دادین و بعد اومدین خونه داییم، که حسابی تو همین چند ساعت دلت برام تنگ شده بود وقتی اومدی بم گفتی مامانی کجا بودی کلی دنبالت گشتم. بعدم که داشتم نماز میخوندم منو ندیدی و با گریه دنبالم میگشتی.

لحظه تحویل سال 1396 سال خروس ساعت 13 و 58 دقیقه و 40 ثانیه روز دوشنبه 30 اسفند 1395

سال جدیدو به دختر نازم که سومین عیدشه، همسر مهربونم و دوستای گلم تبریک میگم. برای دختر گلم آرزوی سلامتی، عاقبت به خیری، شادی، عمر طولانی و آرامش دارم و همینطور برای همه. امیدوارم که امسال دیگه سال خوبی برای همه باشه.

امسال هفته اول عیدو تهران بودیم. دوم فروردین مراسم سوم داییم بود که دایی جون و عموهامو زنعموهام اومدن تهران برا مراسم. سوم فروردینم رفتیم بهشت زهرا. پنجم فروردینم شب هفتمش بود که رفتیم بهشت زهرا و اونجا یه مراسم کوچیک خونوادگی گرفتیم. صبح ششم فروردین به سمت شمال حرکت کردیم. شب قبلش برف اومده بود و کناره های جاده فیروزکوه پر برف بود. برفارو که دیدی گیر دادی بریم برف بازی واسه همین یه جایی وایسادیمو حسابی برف بازی کردی، این اولین برف بازیت بود و خیلی ذوق داشتی و خوشحال بودی جوری که نمیومدی بریم به زور بردیمت. عصر همون روز که رسیدیم ساری، آقاجون و عزیز اومدن خونه پدرجون برا تسلیت و دیدن، ما رو هم با خودشون بردن بابل. چند روزی بابل بودیم و عید دیدنی هامون رو رفتیم. خیلی اونجا اذیتم کردیو همش بهم چسبیده بودی همشم میگفتی بریم. روز دهم فروردینم پدرجون اینا اومدن بابل عید دیدنی و باهاشون برگشتیم ساری. اینجام عید دیدنی هامونو رفتیم. روز 13 به در هوا بارونی و سرد بود واسه همین جایی نرفتیم و خونه بودیم اما شبش مادربزرگم همه رو دعوت کرد خونه اش به صرف جوجه کباب و اونجا دور هم بودیم. به تو که خیلی خوش گذشت همش در حال بازی با بچه ها بودی، جوری که خونه اومدن شده بود دردسر و گریه میکردی. چهارده فروردین ساعت 19 هم بلیط قطار برگشت داشتیم و اومدیم تهران.

این بود انشای من...

تخم مرغایی که سفارش دادی و بابایی رنگ کرد

هفت سین نصفه نیمه امون که قرار بود کامل شه و رو میز مبل چیده شه اما نشد

گیلدا با لباس عیدش

اولین برف بازی

بقیه عکسا

این عکس مال تو قطار موقع پیاده شدنه که 3 نصفه شب رسیدیم بابایی بیدارت کرد نشوندت یه لبخند ملیح زدی یه نگاه به بابایی کردی یهو سرت افتاد خوابیدی. تو این سه سال تا حالا اینجوری ندیده بودمت از حرکاتت فیلم گرفتم. تو عکس عروسک ماشا کنارته که شمال برات خریدم خیلی دوسش داری و همه جا همراهت بود. خود ماشا رو که خیلی دوست داری صبح تا شب با دیالوگای اون سر میکنی.

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان منیژه و بابا مرتضی
22 فروردین 96 23:29
سال نو مبارک گیلدا جونی،ان شالله سال خوب و خوش و پربرکتی برای شما و مامان وبابا باشه،متاسف شدم از فوت داییتون عزیزم،خدا رحمتشون کنه